سلام یه شب با هم رفته بودیم بیرون مثل همیشه یه بستنی عالی خوردیم یه گشتی هم تو بارک زدیم و بچه ها کلی بازی کردن مخصوصا دخترم که عاشق بازیه مثل مامانش. وقتی بر میگشتیم یکی به گوشیش میس زد گفتم کیه؟ گفت:نمیدونم بعد شمارشو خوند منم که قبلا شماره رو تو گوشیش دیده بودم. وقتی به خونه رسیدیم گفت شما برید تو من کار دارم گفتم کجا میری؟ گفت:میرم وسیله بخرم حالا منم که فهمیدم میره زنگ بزنه گفتم تو خونه که همه چی هست چی میخری؟ گفت:ک ا ر د ا ر م ب ر و خ و ن ه اومدم خونه ولی خیلی عصبی بودم زیادم سر به سرش نذاشتم نخواستم جلوی بچه ها بحث مون بشه مخصوصا دخترم که خیلی حساسه چند دقیقه ای صبر کردم دیدم نیومد خیلی اتفاقی ایفون وبرداشتم ببینم شاید دم در باشه که بود.... صداشو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگفت فقط میدیدم راه میره و حرف میزنه بعد 20 دقیقه فک کنم 20 دقیقه شد اومد خونه. ازش پرسیدم خریدات کو؟ جوابی نداد گفت سر به سرم نذار گفتم خب گفتی میری چیزی بخری ولی.... گفت مغازه بسته بود گفتم دروغ؟ من که دیدمت داشتی تلفن حرف میزدی عصبانی شد که تو منو تعقیب میکنی و .... بعد بهش گفتم خیلی اتفاقی حرفاشو شنیدم خلاصه که داغ کرد حسابی گفت از تو و کارات خسته شدم خیلی واسم سخت گذشت خواستم همون لحظه بمیرم تا اینکه شوهرم ازم خسته بشه منم گفتم اونیکه خسته شده منم نه تو تو که داری کیف میکنی این وسط منم که داغون شدم و........... بعدش گفتم من دیگه تو این خونه نمیمونم جای من اینجا نیست اونم چون عصبانی بود گفت برو هر جا که دوست داری برو دیگه هم بر نگرد. فردا صبحش دست بچه هارو گرفتمو رفتم فرودگاه خدارو شکر بلیط تونستم بگیرم 4 ساعت بعدش پرواز..... وقتی رفتم خونه بابام همه شون تعجب کردن ولی بهشون چیزی نگفتم از علی پرسیدن گفتم سرش شلوغ بود نتونست بیاد ما اومدیم دیگه خیلی خسته بودم اخه شبش هم خوابم نبرده بود رفتم که بخوابم وقتی دراز کشیدم و علی و کنارم ندیدم خیلی ترسیدم احساس کردم خیلی تنهام حس کردم از دست دادمش وای خدا..... داشتم دیوونه میشدم که دیدم یه پیامی اومد رفتم سراغ گوشیم علی بود اومده بود خونه میگفت کجایی من خونه ام راستش یه لحظه دلم به حالش سوخت با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم من کاش نمی اومدم ولی باور کنین دست خودم نبود اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم تصمیم گرفتم دیگه. جواب پیامشو ندادم کلی زنگ زد گوشیو جواب ندادم دیدم خیلی میزنگه فقط یه اس بهش دادمو گفتم خودت گفتی ازم خسته شدی برو خب منم رفتم دیگه بعدش هم گوشیو خاموش کردم ولی طاقت نیاوردم شب روشنش کردم دیدم کلی پیامک زده بیچاره ولی جواب ندادمو کلی گریه کردم از یه طرف نمیتونستم به خونوادم چیزی بگم به هیچ کدومشون اخه بابا و مامان که ازم دلخور میشدن اخه اصلا فکرشم نمیکنن که علی بخواد یه همچین کاری کنه کلا خونواده ما علی رو خیلی قبول دارن خیلی بهش احترام میذارن حالا چی بگم بهشون؟ خلاصه بگم علی زنگ زد به بابا ولی بابا که خبر نداشت اونم چیزی بهش نگفت بابا گفت علی زنگ زده که بدونه ما رسیدیم یانه خدامو شکر کردم چون بابا ناراحت میشد بهش نتونستم بگم اخه پدر مادرا باما خیلی اذیت میشن تا بزرگ شیم حالام باید غصه دعواهامونو بخورن؟ اصلا به هیچکی نگفتم 2روز نشد که دیدم علی سر صبح اومده دنبالمون خیلی تعجب کرده بودم فکرشم نمیکردم بیاد دنبالم بابا اینا که چیزی نمیدونستن کلی اسرار کردن که بمونین بعدش بابا گفت شما واسه 2 روز چرا اومدین منو علی همدیگه رم نگا کردیمو جواب ندادیم ولی حس میکنم فهمیده بودن ولی به رومون نیاوردن شب که تنها شدیم علی حالش عجیب بود شروع کرد گریه کردن کلی معذرت خواهی کرد باورتون میشه مثل بچه ها شده بود گفت چرا رفتی تو که نبودی نمیدونی چقدر ترسیدم خیلی بهم سخت گذشت و از این حرفا گفت بهت قول میدم تمومش کنم منم این فرصت و بهش دادم.
ولی باور کنین اولین بارم بود که قهر میکرم واز خونه رفتم
خیلی پشیمون شدم
اخه یه حس بدی بهم دست داده بود
با اون که واسه تنبیه علی این کارو کرده بودم
ولی از دست خودم خیلی ناراحت شدم
به شمام توصیه میکنم که اصلا از خونه تون قهر نکنین.
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, ;ساعت9:59;توسط ملیحه; |
|