فعلا نمیشه چیزی نوشت یه کم صبر کنید ممنون از صبوریتون
+نوشته
شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, ;ساعت9:0;توسط ملیحه; |
|
فعلا نمیشه چیزی نوشت یه کم صبر کنید ممنون از صبوریتون
+نوشته
شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, ;ساعت9:0;توسط ملیحه; |
|
سلام فعلا چیزی نمیتونم بگم بای
+نوشته
شده در چهار شنبه 18 اسفند 1391برچسب:, ;ساعت13:0;توسط ملیحه; |
|
علی عزیزم امروز 12همین روزیه که ماموریتی و کنارم نیستی دلم خیلی گرفته خیلی...... خیلی بهت نیاز دارم اخه شبا که میرم بخوابم و تو کنارم نیستی خیلی میترسم فکر میکنم رفتی و تنهام گذاشتی یه کوچولو گریه میکنم ولی میترسم صبح که بیدار شم چشام بف کنه سعی میکنم خودمو کنترل کنم. اخه دخترمو میرسونم مدرسه خیلی زشته چشام بف داشته باشن این فکر که تو تنهام بزاری داره جونمو میگیره دیوونه میشم وقتی بهش فکر میکنم. بعدش واسه اینکه نبینم کنارم نیستی بتو رو میکشم رو صورتم و میخوابم هر چی به روز اومدنت نزدیک تر میشه من بی تاب تر میشم دیگه صبرم سر اومده بیا دیگه.................... تصمیم گرفتم وقتی اومدی یه شب بچه ها رو ببریم خونه خاله بزاریم با هم دیگه بریم بیرون. اخه حس میکنم خیلی از هم دور شدیم همش با خودم فکر میکنم فقط خدا کنه وقتی بیای دیگه خبری از اون کارای قبلیت نباشه دیگه با گوشی سرگرم نباشی اخه با این کارای تو از هر چی گوشیه بدم میاد . نمیدونم چرا حس میکنم بعد این چند روز دوری کلا عوض میشی فعلا که دارم به خودم امیدواری میدم خدا کنه وقتی بیای واقعا..... علی کاش منو بفهمی اینقد دلتنگتم که نگو باور کن از بچه ها بی تاب ترم وقتی اونا بهونه تو میگیرن منم میزنم زیر گریه امروز که بهم گفتی فردا میای نمیدونی چقدر خوشحال شدم کلی بوس واست کنار گذاشتم که سفارشی بهت بدمشون اینا واسه الانه بقیشون باشه واسه وقتی که بیای
+نوشته
شده در دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, ;ساعت18:54;توسط ملیحه; |
|
خبر به دورترین نقطه جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسد شکنجه بیشتر از این که بیش چشم خودت کسی که سهم تو بود به دیگران برسد چه میکنی اگر اورا که خواسته ای یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد رها کنی برود از دلت جدا باشد به انکه دوست ترش داشته به ان برسد رها کنی بروند و دوتا برنده شوند خبر به دورترین نقطه جهان برسد گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که.......!نه نفرین نمیکنم که مباد به انکه عاشق او بوده ام زیان برسد خدا کند که فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود ان زمان برسد معمولا شبا وقتی بچه ها میخوابن من و علی وقت واسه درددل بیدا میکنیم حالا حرفای عاشقانه و حرفای ...... یکی از شبا که مشغول حرف زدن بودیم علی بی مقدمه گفت: اگه من بخوام یکیو صیغه کنم تو چیکار میکنی؟ نمیدونین چه حالی شدم فقط نیگاش کردم و اشکامم که فورا میریزن کلی گریه کردم یه لحظه با خودم گفتم نکنه این کارو کرده و میخواد ببینه من چی میگم بهش گفتم به جون بچه ها اگه یه همچین کاریو کنی از خونه میرم بچه هاتم مال خودت. فقط اگه بدونم اینکارو کنه از بیشش میرم از اینجور زندگیها متنفرم...... وقتی اینو گفتم وقتی اینو گفتم علی با تعجب گفت: میری؟ یعنی چی مگه چی شده که بخوای بری!!!!!!!!!!!!؟ من که یه لحظه بیش اونم ولی بعدش میام کنار خودت من شمارو با دنیا عوض نمیکنم خیلی دوستتون دارم هیچوقت این حرفاتو نشنوم بگی!!!!!!!!!!! وقتی علی این حرفاشو گفت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم اصلا مخم کار نمیکرد بهش گفتم اگه مارو اینقد که میگی دوست داری بس چرا اذیت میکنی؟ اگه منو دوست داری بس صیغه چیه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفت:حالا من یه چیزی گفتم هنوز که کاری نکردم اگرم بخوام کاری کنم دوست دارم تو راضی باشی نمیخوام دزدکی کاری کنم!!!!!!!! با خودم کلی فکر کردم.... میدونم همش تقصیر اون دوست.......شه اخه یه همکاری داره که نمیدونم اسمشو میشه ادم گذاشت؟ خودش زن و 2تا بچه داره تا جایی که من میدونم 4 تا صیغه ای داره حالا چند تاشم من خبر ندارم خدا میدونه.... صبح از خونه میزنه بیرون 12 شب میاد خونه جدی میگما هر روزش همینجوریه تازه یه روزم به علی گفته بود با زنم هر چی دعوا میکنم که بزاره بره نمیدونم چرا نمیره واسه خودش. اخه ادم تا این حد هوس باز؟!!!!!!!!!!!!!!!! حالا همه حرفایی که علی میگه میدونم تحت تاثیر اونه بعد این همه حرف علی میشینم تو خونه کلی با خودم فکر میکنم از یه طرف با خودم میگم: این خوبه که بهم میگه و میخواد من راضی باشم تا اون کارو انجام بده. باز میگم نه...شاید داره بهم دروغ میگه و میخواد عکس العمل منو ببینه. اخه جامعه الان همش شده دروغ و نیرنگ و دورنگی با خودم میگم بزارم یه بار بره صیغه کنه تا دلش اروم بشه و هی نخواد ولی میترسم بره و به دهنش مزه کنه و این کارشو ادامه بده مثل دوستش و خیلیای دیگه..... علی جدیدا هی ازم میخواد بهش اجازه بدم صیغه کنه مدام داره تکرار میکنه تصمیم میگیرم بزارم بره ولی خیلی میترسم میترسم بره و نسبت به ما دلسرد بشه بیشتر دلم واسه بچه هام میسوزه اخه خیلی حساسن وقتایی که علی ماموریت میره هردوتاشون تب میکنن کلی بهونشو میگیرن و ..... واسه همین میگم جدایی راه مناسبی نیست بس باید صبوری کنم........!!!!!!!!!!!!! کاش میمردمو اینقدر عذاب نمیکشیدم کاش زمان به عقب بر میگشت اونوقت اصلا ازدواج نمیکردم کاش علی اینجوری نمیشد کاش بچه نداشتم اونوقت راحت میتونستم طلاق بگیرم کاش....................
چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم
چه بخوانی چه برانی
دل من میل تو دارد
چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد
چه بمانی چه نمانی
من که بیمار تو هستم
چه ببرسی چه نبرسی
جان به راه تو سبارم
چه بدانی چه ندانی
میتوانی به هم عمر
دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من
بگریزی نتوانی
دل من سوی تو اید
بزنی یا ببذیری
بوسه ات جان بفزاید
بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم
چه بخواهی چه نخواهی
شعرم اهنگ تو دارد
چه بخوانی چه نخوانی
علی خیلی دوستت دارم نمیخوام تورو از دست بدم
بیشتر از اونیکه خودت میدونی دوست دارم
کاش بفهمی...............
خواهش میکنم بفهم درک کن بدون که دوستت دارم
+نوشته
شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, ;ساعت12:53;توسط ملیحه; |
|
چرا وقتی یه زندگی خیلی ساده و بدون هیچ دغدغه ای شروع میشه خودمون خرابش میکنیم؟ 3سال اول زندگیمون از این چیزا خبری نبود من بودم و علی علی بودو من.... چقد اروم داشتیم زندگیمونو میکردیم من واسه علی کم نزاشتم از همه چی........ با نداریش ساختم باهاش غصه خوردم باهاش گریه کردم باهاش خندیدم دوریشو تحمل کردم واسه اومدنش لحظه شماری کردم.... واقعا براش همسری کردم... ولی انگار فقط خودمو فدا کردم حتما باخودتون میگید خب باید اینکارارو میکردم حرفتون درست ولی خوب میدونین که الان خیلی ها تحمل این چیزارو ندارن به خودشون سختی نمیدن فقط اسایش و راحتی خودشونو میخوان جدا از اون این فقط مردا نیستن که سنگ تموم میزارن خانمها واقعا صبوری به خرج میدن و ................ این نمیشه سنگ تموم گذاشتن؟ منی که وقتی علی دیر میاد دلم هزار راه میره هزار جور فکر میکنم دلشوره میگیرم که از خودم بدم میاد کلی عصبی میشم در حالیکه میتونم مثل خیلی ها بی تفاوت باشم و بگم میاد دیگه ...!!!!!!!!!!!!!! وقتی میاد میبینم خسته ست باز جوییش نمیکنم دلم نمیاد اذیتش کنم بهش چیزی نمیگم البته علی خودش بعد استراحت دلیل دیر اومدنشو میگه حالا اون دلیل دیر اومدنشو واسم میگه و این منم که باورم نمیشه!!!!!!!!!!!! نمیدونم چرا اینجوری شدم و دیگه بهش اعتماد ندارم اصلا از خودم راضی نیستم دوست دارم باورش کنم خب فکر میکنم تقصیر خودش هم هست دیگه ... این درسته که درمورد دوست دختراش بهم میگه ولی چند بار بهم قول داد که دیگه اینکاراشو نمیکنه اما سر قولش نموند و دوباره رفت.......... بعضی وقتها به خودم میگم حرفاشو باور کنم ولی ............................................................ وقتی ازش میبرسم من مشکلی دارم که تو دنبال اینکارا میری ؟ میگه نه میگم خب دلیلت چیه؟ یه روز میگه فقط میخوام یه دوست اجتماعی داشته باشم یه بار میگه میخوام با یکی فقط حرف بزنم یه بار میگه میخوام جلوی دوستام کم نیارم یه بار میگه اینروزا همه دارن منم یکیشون یه بار میگه با دوستام شرط بستم یه روز میگه این دوستیها خوبه از هم چیزای جدید یاد میگیریم و.................
سراغ تورا از خدا میگرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر سر بام من مینشستی
وگر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا میشکستی مرا میشکستی
+نوشته
شده در جمعه 28 مهر 1391برچسب:, ;ساعت2:37;توسط ملیحه; |
|
+نوشته
شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, ;ساعت18:50;توسط ملیحه; |
|
یک گره در بای من از عشق تو یک گره بر قلب من از هجر تو این گره ها را تو بخشیدی به من تو مرا انداختی در این گره باید از دولتسرای عشق تو وا کنم این بند های بر گره یا ببرسم از تو ای گم گشته ام هیچ میدانی که ماندم در گره؟ کاش کور میشد دو چشمم ان دمی که نگاهت روی ان میخورد گره علی عزیزم ... باور کن خیلی میخوامت دوست دارم عاشقتم خرابتم دیگه چی بگم به چه زبونی بگم اخه... نمیخوام حتی واسه یه لحظه هم ازم دور شی علی من تورو واسه همیشه میخوام میخوام تا اخرین لحظه عمرم کنارم باشی منم کنارت باشم علی عزیزم... خواهش میکنم یه کوچولو درکم کن میدونم دوستم داری ولی کسیکه یکیو دوست داشته باشه اونو از خودش نمیرنجونه اخه...!!!!!!!!!!!!!!!!! علی میتونی بفهمی چی میگم؟ خواهش میکنم ازت منو از خودت نرنجون کاری نکن نسبت بهت دلسرد شم
گریه کن تسکین است
گریه ارام دل مسکین است
چند سالیست که من میگریم
در بی تسکینم
ولی ای کاش کسی میدانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و ارام دل غمگینم..
+نوشته
شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, ;ساعت17:3;توسط ملیحه; |
|
سلام یه شب با هم رفته بودیم بیرون مثل همیشه یه بستنی عالی خوردیم یه گشتی هم تو بارک زدیم و بچه ها کلی بازی کردن مخصوصا دخترم که عاشق بازیه مثل مامانش. وقتی بر میگشتیم یکی به گوشیش میس زد گفتم کیه؟ گفت:نمیدونم بعد شمارشو خوند منم که قبلا شماره رو تو گوشیش دیده بودم. وقتی به خونه رسیدیم گفت شما برید تو من کار دارم گفتم کجا میری؟ گفت:میرم وسیله بخرم حالا منم که فهمیدم میره زنگ بزنه گفتم تو خونه که همه چی هست چی میخری؟ گفت:ک ا ر د ا ر م ب ر و خ و ن ه اومدم خونه ولی خیلی عصبی بودم زیادم سر به سرش نذاشتم نخواستم جلوی بچه ها بحث مون بشه مخصوصا دخترم که خیلی حساسه چند دقیقه ای صبر کردم دیدم نیومد خیلی اتفاقی ایفون وبرداشتم ببینم شاید دم در باشه که بود.... صداشو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگفت فقط میدیدم راه میره و حرف میزنه بعد 20 دقیقه فک کنم 20 دقیقه شد اومد خونه. ازش پرسیدم خریدات کو؟ جوابی نداد گفت سر به سرم نذار گفتم خب گفتی میری چیزی بخری ولی.... گفت مغازه بسته بود گفتم دروغ؟ من که دیدمت داشتی تلفن حرف میزدی عصبانی شد که تو منو تعقیب میکنی و .... بعد بهش گفتم خیلی اتفاقی حرفاشو شنیدم خلاصه که داغ کرد حسابی گفت از تو و کارات خسته شدم خیلی واسم سخت گذشت خواستم همون لحظه بمیرم تا اینکه شوهرم ازم خسته بشه منم گفتم اونیکه خسته شده منم نه تو تو که داری کیف میکنی این وسط منم که داغون شدم و........... بعدش گفتم من دیگه تو این خونه نمیمونم جای من اینجا نیست اونم چون عصبانی بود گفت برو هر جا که دوست داری برو دیگه هم بر نگرد. فردا صبحش دست بچه هارو گرفتمو رفتم فرودگاه خدارو شکر بلیط تونستم بگیرم 4 ساعت بعدش پرواز..... وقتی رفتم خونه بابام همه شون تعجب کردن ولی بهشون چیزی نگفتم از علی پرسیدن گفتم سرش شلوغ بود نتونست بیاد ما اومدیم دیگه خیلی خسته بودم اخه شبش هم خوابم نبرده بود رفتم که بخوابم وقتی دراز کشیدم و علی و کنارم ندیدم خیلی ترسیدم احساس کردم خیلی تنهام حس کردم از دست دادمش وای خدا..... داشتم دیوونه میشدم که دیدم یه پیامی اومد رفتم سراغ گوشیم علی بود اومده بود خونه میگفت کجایی من خونه ام راستش یه لحظه دلم به حالش سوخت با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم من کاش نمی اومدم ولی باور کنین دست خودم نبود اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم تصمیم گرفتم دیگه. جواب پیامشو ندادم کلی زنگ زد گوشیو جواب ندادم دیدم خیلی میزنگه فقط یه اس بهش دادمو گفتم خودت گفتی ازم خسته شدی برو خب منم رفتم دیگه بعدش هم گوشیو خاموش کردم ولی طاقت نیاوردم شب روشنش کردم دیدم کلی پیامک زده بیچاره ولی جواب ندادمو کلی گریه کردم از یه طرف نمیتونستم به خونوادم چیزی بگم به هیچ کدومشون اخه بابا و مامان که ازم دلخور میشدن اخه اصلا فکرشم نمیکنن که علی بخواد یه همچین کاری کنه کلا خونواده ما علی رو خیلی قبول دارن خیلی بهش احترام میذارن حالا چی بگم بهشون؟ خلاصه بگم علی زنگ زد به بابا ولی بابا که خبر نداشت اونم چیزی بهش نگفت بابا گفت علی زنگ زده که بدونه ما رسیدیم یانه خدامو شکر کردم چون بابا ناراحت میشد بهش نتونستم بگم اخه پدر مادرا باما خیلی اذیت میشن تا بزرگ شیم حالام باید غصه دعواهامونو بخورن؟ اصلا به هیچکی نگفتم 2روز نشد که دیدم علی سر صبح اومده دنبالمون خیلی تعجب کرده بودم فکرشم نمیکردم بیاد دنبالم بابا اینا که چیزی نمیدونستن کلی اسرار کردن که بمونین بعدش بابا گفت شما واسه 2 روز چرا اومدین منو علی همدیگه رم نگا کردیمو جواب ندادیم ولی حس میکنم فهمیده بودن ولی به رومون نیاوردن شب که تنها شدیم علی حالش عجیب بود شروع کرد گریه کردن کلی معذرت خواهی کرد باورتون میشه مثل بچه ها شده بود گفت چرا رفتی تو که نبودی نمیدونی چقدر ترسیدم خیلی بهم سخت گذشت و از این حرفا گفت بهت قول میدم تمومش کنم منم این فرصت و بهش دادم.
ولی باور کنین اولین بارم بود که قهر میکرم واز خونه رفتم
خیلی پشیمون شدم
اخه یه حس بدی بهم دست داده بود
با اون که واسه تنبیه علی این کارو کرده بودم
ولی از دست خودم خیلی ناراحت شدم
به شمام توصیه میکنم که اصلا از خونه تون قهر نکنین.
+نوشته
شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, ;ساعت9:59;توسط ملیحه; |
|
سلام... انقدر باورت دارم که وقتی میگی بارون خیس میشم!!!!! میگویند دلتنگ نباشم............. خدای من! انگار به اب بگویند خیس نباش............ خیلی خیلی دوست دارم..........کاش بدونی اخه دارم فریادمیزنم از این بیشتر؟ عزیزم از عصری که اومدی خونه همش داری با بچه ها بازی میکنی و میخندین منم هم کارامو میکنم هم شمارو نگا میکنم گلم چی میشه که همیشه همینطوری باشی؟ هی بهم میگی بسه دیگه کار نکن بشین خونه ها مرتبن کاری نیست دیگه چیکار میکنی؟ میای کنارمو منو میبوسی و میگی خسته نباشی خانمم راضی نیستم اینقد کار کنیا منم اومدمو کنارت نشستم خیلی بهمون خوش گذشت چون خیلی خندیدیم. واسه شامم یه اسنک درست کردم رفتیم بیرون چقد خوش گذشت هم به خودمون هم به فرشته هامون. اصلا گوشیت زنگ نخوردو هیچ بیامکی هم نیومد وقتی رسیدیم خونه بچه ها خوابیده بودن ما هم رفتیم اتاقمون منو بغل کردیو گفتی تمومش کردم دیگه با هیچکی دوست نمیشم میخوام به زندگیمون برسم. دیگه از این کارا خوشم نمیاد. اینجا من بودم که بال در اوردم گفتم خدایا شکرت که صدامو شنیدی اینقد خیالم راحت بود که نفهمیدم کی خوابیدمو کی صبح شد.
خیال دلکش بروازدر طراوت ابر
به خواب میماند
برنده در قفس خویش
خواب میبیند
برنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ مینگرد
برنده میداند
که باد بی نفس است
و باغ تصویریست
برنده در قفس خویش
خواب می ماند
ولی چه فایده که چند ماه بعدش
دوباره شروع کردی....
علی چرا سر قولت نموندی؟
شب که میرسد
به خودم وعده میدهم
که فردا صبح
به تو خواهم گفت
صبح که فرا می رسد
و نمی توانم بگویم
رسیدن شب
را بهانه میکنم
وباز
شب که میرسد
و صبحی دیگر
ومن هیچ وقت
نمیتوانم
حقیقت را به تو بگویم
بگذار
میان شب و روز
باقی بماند
که
چقدر
دوستت دارم.....
دوستت دارم....
دلم
یک جای دنج میخواهد
ارام و بی تنش
جایی باید باشد
غیر از این کنج تنهایی!
تا ادم گاهی
انجا ارام بگیرد
مثلا
اغوش تو..!
+نوشته
شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ;ساعت14:43;توسط ملیحه; |
|
سلام امروز میخوام از یه دعوای حسابی بگم که خیلی واسم باور نکردنی بود...... علی ساعت 12 از دانشگاه اومدو خیلی هم حالش گرفته بود وقتی ازش برسیدم جوابی نداد و گفت میخوام بخوابم رفت رو تخت دراز کشید منم رفتم کنارش دوباره ازش برسیدم چیزی شده گفت نه منم گفتم بس چرا ناراحتی؟ عصبانی شدو گفت حالا هی بگو که اگه ناراحتم نباشم بهم تلقین شه. بعد روشو کرد اونورو خوابید. با خودم فکر کردم حتما باز دعوا کرده باهاش رفتم سراغ گوشیش و دیدم به به چه بیامک ها..... با هم بحث شون شده بود. من که بدم نمیاومد تازه خوشحالم شدم. اخه وقتی میبینم دعوا میکنن امیدوار میشم میگم این دیگه حتما اخریشه ولی همش خیاله...... علی که بیدار شد بهش گفتم دیدی ناراحت بودی با تعجب گفت چطور؟ گفتم هیچی یه نیگا به گوشیت بنداز متوجه میشی تازه فهمید چی میگم خیلی عصبانی شده بود یهو گوشیشو زد زمین تیکه تیکه شد حتی سیم کارتشم سوخت. باور کنین هدفم این نبود علی زود از کوره در میره و.... بعدشم سر من غر زد منم گفتم تو باید ناز زنتوبکشی نه هر بی سرو بایی رو اینو که گفتم از خونه زد بیرون. منم نشستمو شروع کردم به گریه کردن..... اصلا باورم نمیشه که علی یه همچین کاری کنه واقعا ازش بعید بود.
اما چه فایده...
که نفهمیم یار را!!!!!
ای روح های ناب!
دو باره به با کنید
قدری برای اهل زمستان بهار را!
+نوشته
شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ;ساعت17:25;توسط ملیحه; |
|
سلام یه شب خیلی گرم تابستون بود دقیقا 3سال قبل. اون شب حالم بد بود یعنی سر گیجه داشتم و دخترمم خوابونده بودم. خودمم کنارش خوابیدم اخه علی داشت درس میخوند منم منتظرش نموندم گرفتم خوابیدم. چند ساعت بعدش از خواب بیدار شدم متوجه شدم حالم خیلی بده دورو برمو که نگاه کردم علی و ندیدم راستش اولش ترسیدم ولی بعد یادم اومد که داره درس میخونه. بلند شدم اب قند درست کردم شاید حالم بهتر شه. رفتم تو اتاقش ببینمش ولی کسی اونجا نبود وااااااااااااااااااای نمیدونین چقد ترسیدم شروع کردم همه جارو به گشتن همه اتاقا حمام دستشویی....... فقط حیاط مونده بود.خیلی هم میترسیدم اروم اروم رفتم تو حیاط دیدم تو تاریکی یه گوشه نشسته داره تلفن حرف میزن دنیا دور سرم چرخید وقتی منو دید تعجب کرد و گفت اینجا چیکار میکنی؟ فقط نگاش کردمو اومدم خونه تلفنش و قطع کرد و اومد کنارم و شروع کرد به توجیه کردن کارش: یه خانوم بود هی زنگ میزد و میگفت میخوام باهات حرف بزنم منم گوش دادم ببینم چی میگه و ..... خلاصه دوباره روز از نو روزی از نو.... دوباره همه چی شروع شد فکر نکنین میخوام قصه بگم نه... فقط اتفاقایی رو که واسم افتاده و از دلم بیرون نمیره رو میگم اخه باور کنین خیلی واسم سخت میگذره تا واسه کسی اتفاقی نیفته و تجربش نکنه نمیتونه درک کنه میدونم شمام درکم نمیکنین. ولی خودتونو یه لحظه جای من بزارین.... یهو از خواب بیدارشین شوهرتون کنارتون نباشه هر چی بگردین نفهمین کجاست وقتی دیدینش که...................... خیلی واسم سخت گذشت هیچ وقتم نمیتونم فراموشش کنم. کاشکی خدا صدامو بشنوه و.... امیدوارم همه مردا به زن و زندگیشون بایبند باشن اصلا چه معنی میده وقتی زن گرفتن حواسشون به دخترا و زنای مردم باشه. البته نا گفته نماند خانما هم جدیدا بااین طرز بوشش شون بی تقصیر نیستنا
+نوشته
شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, ;ساعت8:8;توسط ملیحه; |
|
سلام بی مقدمه... من و علی 9 سال قبل باهم اشنا شدیم هر2 دانشجو بودیم البته یه فامیلیه دوری باهم داریم. بلاخره بعد کلی تشریفات رفتیم سر زندگی همه چیز خیلی خوب شروع شد واقعا یه زندگی ساده ودر عین حال زیبا چون خرج عروسیمون همه وام بود یه خورده سختی کشیدیم ولی خب خدا مارو تنها نذاشت کم کم و کم کم اوضاع خوب شد. تا 2 سال زندگیمون اروم بود یه روز حالم وحشتناک بد بود. رفتیم دکتر و ازمایش و.... وقتی جواب ازمایشو گرفتم خیلی خوشحال شدم اخه یه کوچولو توراه بود خیلی خوشحال شدیم علی کلی بوسم کرد و غروبش رفت واسم یه گردنبند خرید که خیلی دوستش دارم خلاصه کنم دیگه ... دقیقا 8روز بعدش متوجه شدم علی یکم مشکوک میزنه شب وقتی خوابید رفتم سراغ گوشیش دیدم اوه چه خبره اینجا صدای شکسته شدن دلمو شنیدم صبح وقتی بهش گفتم اولش ناراحت شد که رفتم گوشیو چک کردم ولی بعدش اعتراف کردو همه چیزو گفت که چند ماهه باهاش دوسته. جالب اینکه میگه نباید ناراحت باشی منکه کاری نمیکنم این فقط یه دوستیه معمولیه دوستیشون چند ماه بیشتر طول نکشیدو من دخترمو 5ماهه باردار بودم که فهمیدم دیگه دوستی باهاش ندا ره این اولین تجربش بود. برنیا دختر خوشگلم به دنیا اومد و اوضاع اروم اروم بودو روزای خوش من باوجود دخترم شروع شد
هر روز که میگذشت و عسلکم بزرگتر میشد تودل برو تر میشد
غلی بهش وابسته شده بود
خیلی خیلی دوستش داشت
از حق نگذریم برنیا هم خیلی باباشو دوست داشت.
من که از خدام بود اخه این بهانه ای میشد تا علی دوباره فیلش یاد هندستون نکنه
و همینطورم شد همیشه خونه بودو باهاش بازی میکرد
منم به کارام میرسیدم و گاهی اوقات تماشاشون میکردم
اهان گفتم همیشه خونه بود:منظورم زمان بیکاریش بود
اخه قبلا همیشه میرفت بیرون زیاد تو خونه نبود
خونه خواهرو برادراش و دوستاش و .....
خوشی من تا 2سالگی برنیا ادامه داشت فقط...
از اون بعدش یعنی تا همین الان علی اقا همچنان سرگرمن
اینجا فقط دل منه که داره ذره ذره اب میشه
اخه نمیدونین چقد دوستش دارم
شاید خیلی هاتون بگید خب ازش جداشم
اخه خیلی ها بهم همین حرفو زدن
ولی نمیشه.....
گفتنش اسونه ولی واقعا نمیشه.
+نوشته
شده در شنبه 8 مهر 1391برچسب:, ;ساعت11:50;توسط ملیحه; |
|
سلام... به همه کسایی که خواسته یا نا خواسته به اینجا اومدن. اول از همه باید بگم تو دلم خیلی غصه دارم اومدم اینجا خودمو خالی کنم اومدم درد دلمو فریاد بزنم شایدم کمک بگیرماخه خیلی تنهام. اخه همسری دارم که دوستم داره خیلی هم دوستم داره ولی بلد نیست چه جوری بهم بگه باور کنید کافیه من مریض شم میشه برستار حرفه ای محل کارش نمیره خونه میمونه تا خوب شم کلی هم غر میزنه که مواظب خودت نیستی. همیشه هم میگه دوست داشتن به گفتن نیست ولی من دوست دارم بهم بگه خب بعضی وقتها که زندگی واسمون سخت میشه یا تصمیم گرفتن اسون نیست ادما دست به کارای متفاوتی میزنن.............. منم مثل خیلی ها نمیدونستم باید چیکار کنم نمیتونستم دردمو به کسی بگم واسه همین تصمیم گرفتم بیام اینجاو دردو دل کنم. اگه دوست داشتین میتونین راهنماییم کنین یا ازم سوال کنین. اصلانم دوست ندارم درموردش بد بگم فقط اونی که اتفاق افتاده رو مینویسم باور کنین عین حقیقته
فکر نکنم توقع زیادی باشه
اخه بعضیها میگن نباید سخت بگیرم
باید بیخیال باشمو بزارم تفریح کنه
یه رووووووووووووووووووزی داشته باشین یه رووووووزی این کاراشو ترک میکنه.
فکر کن......
حتما اون روز من عصا به دست دارم میرم مهد دنبال نوه ام
بعد میادو با من خوش میگذرونه....
تازه معنی خوشبختیو میفهمم.
+نوشته
شده در شنبه 8 مهر 1398برچسب:, ;ساعت10:20;توسط ملیحه; |
|