سلام امروز میخوام از یه دعوای حسابی بگم که خیلی واسم باور نکردنی بود...... علی ساعت 12 از دانشگاه اومدو خیلی هم حالش گرفته بود وقتی ازش برسیدم جوابی نداد و گفت میخوام بخوابم رفت رو تخت دراز کشید منم رفتم کنارش دوباره ازش برسیدم چیزی شده گفت نه منم گفتم بس چرا ناراحتی؟ عصبانی شدو گفت حالا هی بگو که اگه ناراحتم نباشم بهم تلقین شه. بعد روشو کرد اونورو خوابید. با خودم فکر کردم حتما باز دعوا کرده باهاش رفتم سراغ گوشیش و دیدم به به چه بیامک ها..... با هم بحث شون شده بود. من که بدم نمیاومد تازه خوشحالم شدم. اخه وقتی میبینم دعوا میکنن امیدوار میشم میگم این دیگه حتما اخریشه ولی همش خیاله...... علی که بیدار شد بهش گفتم دیدی ناراحت بودی با تعجب گفت چطور؟ گفتم هیچی یه نیگا به گوشیت بنداز متوجه میشی تازه فهمید چی میگم خیلی عصبانی شده بود یهو گوشیشو زد زمین تیکه تیکه شد حتی سیم کارتشم سوخت. باور کنین هدفم این نبود علی زود از کوره در میره و.... بعدشم سر من غر زد منم گفتم تو باید ناز زنتوبکشی نه هر بی سرو بایی رو اینو که گفتم از خونه زد بیرون. منم نشستمو شروع کردم به گریه کردن..... اصلا باورم نمیشه که علی یه همچین کاری کنه واقعا ازش بعید بود.
اما چه فایده...
که نفهمیم یار را!!!!!
ای روح های ناب!
دو باره به با کنید
قدری برای اهل زمستان بهار را!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:ممنون عزیزم اره من به خدا خیلی اعتقاد دارم و تا اینجام میدونم اون کمکم کرده که علی هنوز بیشمه و مثل خیلی ها ترکم نمیکنه. ولی من نمیخوام حتی تلفنی با کسی دوست شه.به نظرت این خودخواهیه؟بازم ممنونم بای
+نوشته
شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ;ساعت17:25;توسط ملیحه; |
|